بووووووق
این صدای شروع روز منه.
ما گربهها از همون اولی که بیدار میشیم با این صدا هستیم. البته این رو از خودم میگم. از اونایی که دیدمشون و باهاشون شب رو بودم و روز رو بیدار شدم.
از همون اولی که شروع میکنیم به زندگی توی روز جدید میدونیم باید بجنگیم. بعضیامون سر این جنگا جونمونم میدیم. مثلا همین دیروز که من داشتم با یه گربه دیگه دعوا میکردم و یهو کم اوردم. تنها یه راه داشتم.
فرار
دوییدم و اونم دنبالم بود. اون منو نمیکشت ولی حین فرار ماشینی که زیرش گرفت اونو کشت. بازی ما همینه. بازی سختی داریم و اگه بخوایم دلسوز یکی دیگه باشیم روزمون رو از دست دادیم و این یعنی یک کلمه.
مرگ
توی زندگی ما فقط مامانا هستن که هوامونو دارن و بعد از یه مدت جنگ شروع میشه. ما با چندتا گربه دیگه به دنیا میاییم. این هم خوبه هم بد. برای من بد بود. به این علت که هرباری شیر میخواستم باید میجنگیدم. این جنگ تمومی نداشت و از روزی که یادم میاد دارم میجنگم. این داستان زندگی ماست. یعنی به عبارتی یک کلمه.
جنگ
ما گربه ها زیاد فکر نمیکنیم. ما بیشتر غریزه داریم تا فکر. این رو با مدرک میگم چون من حاصل یه نسل بزرگ مرده هستم که اونام مثل من فکر نمیکردن.
گاهی وقتا فکر میکنم. وقتایی که شکمم سیره. وقتایی که فرار نمیکنم. حتی وقتایی که کسانی دوستم داشته باشن. این برای من یه معنی میده. هر چند کوتاه و گذرا.
زندگی
ما گربهها حرف نمیزنیم. نگاه میکنیم. این نگاه ما یعنی حرف. این یعنی انتقال حس. این یعنی ارتباط. این یعنی امیدی که خیلی وقته توی دل ما نیست. این یعنی همون لحظهای که میام و از دریچه نگاهم به یکی میفهمونم زندگیم چی هست. این برای من یه معنی داره.
من
آروم آروم قدم میزنم ولی حواسم به همه چی هست. همزمانی که دارم راه میرم میشنوم. صدای ادمها، صدای ماشینها و خلاصه بگم صدای شهرم رو. آروم آروم قدم میزنم و در عین حالی که دارم به غذا فکر میکنم، ساکت میشه مغزم. اینم برای من یه معنا داره.
شروع
توی دنیای اطرافم، ادمای زیادی رو میبینم. یه عده به ماها کمک میکنن. یه عده بهمون اسیب میزنن و یه عده براشون بیتفاوت هستیم. ما یه چیز رو خوب بلدیم. از همشون فرار کن. ادما بعضی وقتا کارایی میکنن که ما مجبوریم از همشون فرار کنیم چون نمیشه شناختشون. این برای من هیچ معنیای نداره.
سکوت
باز قدم میزنم. هنوز گرسنه هستم و قدم میزنم. نگاهم به تیکه آشغال روی جاده پرت میشه. سریع میدوم سمتش تا کسی قبل من بهش نرسه و این برای من یعنی زندگی بدون جنگ. از دور صدا میاد. دوتا ماشینن. به من میرسن. خیلی تند میان اغلب اینجوری نمیان. وقتی اینقدر سریع میان که اونام دارن میجنگن. چشام دارن دوتا چراغ رو میبینن که تند تند خاموش و روشن میشه.
بوووووووووق
چشام داره سنگین میشه. سخت نفس میکشم. اونا هنوز میخندن و به راهشون با سرعت ادامه میدن. میخوام فرار کنم اما خستهتر از این حرفام. انگاری یک هفته دوییدم و حالا رسیدم به یه آغوش نرم. ما گربهها عاشق نوازشیم.
هیچوقت اینجوری نبودم. هم میترسم و هم برام لذت داره.
دیگه چیزی رو حس نمیکنم. نه گرسنه هستم و نه خسته. باد میاد حتی اونم حس نمیکنم. همه چی سفید میشه.
بوووووووووق
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.