یکی از علایق من بازی کردن با گربههای خیابونی هست.
زیاد پیش میاد که وقتی بیرون میرم با یکی از اونا بازی کنم. همیشه نوع زندگیای که دارن برام جالب بوده. برام لحضات قشنگی رو میسازن و حتی ازشون چیزهایی یاد میگیرم.
بریم به زمان قبل
جایی که خیلی کوچیک بودم. با ارفاق شاید چهار سال داشتم. این یکی از قدیمیترین خاطرات کودکی من هست که به برام مونده. به واسطه شغل والدینم که هر دو معلم بودند و شرایط کاری خاصی که اون مقطع از زندگی من داشتند؛ به دور از اقوام زندگی میکردیم. بچه چندان آرومی نبودم. از طرفی دوستانی نداشتم که با اونا وقت بگذرونم. به نظرم دوست داشتم با گربهها بازی کنم. به این علت که زیاد برای بازی کردن با گربهها سرزنش شدم.
اوج این سرزنشها روزی بود که رفتم و با یه گربه بازی کردم. تنها خاطرهای که مونده تیکه ای هست که مامانم وقتی که داشتم یه گربه رو ناز میکردم با سرعت زیادی به سمتم میومد. وقتی هنوز بهم نرسیده بود چنان دادی کشید که گربه فرار کرد و منم شروع کردم به گریه کردن.
بزرگتر شدم و خونمون عوض شد. برگشته بودیم شهر خودمون و همچنان من گربهها رو دوست داشم. از هر فرصتی برای اینکه کنارشون باشم و باهاشون بازی کنم استفاده میکردم؛ اما اونا بیشتر اوقات ازم فرار میکردن.
یکم از زمان قبل فاصله بگیریم
سال پنجم دبستان میثاق. جایی که داشتم کمکم خودم رو برای یه تابستون با کلی لحظه خوب خودم رو آماده می کردم. توی انباری شلوغ ته حیاط صدای چندتا توله گربه میومد. وقتی مامانشون رفت و رفتم سراغشون، روی یه پتوی کهنه زردرنگ چندتا توله گربه بود که ترسیده بودن. نظر همه این بود که گربهها کثیف هستن و نباید اینجا باشن. یکم که گذشت و تولهها بزرگتر شدن، دونه دونه از خونهای که داشتن بیرون انداخته شدن.
در هیمن حین چشم یگی از گربهها به یه آهن خورد و متاسفانه در کسری از ثانیه کور شد.
اون ناله میکرد و منم نتونستم تحمل کنم همراش شروع کردم به گریه کردن. اونجا اولین باری بود فهمیدم چقدر گربه دوست دارم.
زمان حال
بعد از اون اتفاق از گربهها فاصله گرفتم. دیگه بزرگ شده بودم و خب دانشگاه رو در پیش داشتم و بعد از اون هم یه کار خوب. اینم تصور من از آینده در زمان دبیرستانم بود. الان بیشتر گربهها رو میبینم و اغلب اوقات هم سوژه دوربین گوشی من میشن.
از اتفاقات قبل فهمیدم دوست داشتن با داشتن فرق داره. یه چیزایی رو میشه دوست داشت ولی نمیشه داشتشتون. نشد نداره اما به طبیعتش و اونی که هست آسیب میرسونی. منم دوست داشتم گربهها آزاد باشن. سوالی که الان پیش میاد اینه که خب یه گربه میخریدی و هم گربه داشتی همم ماهارو خسته نمیکردی برای خوندن این حرفها؛ یعنی نمیشد؟
اینم یه راهش بود و خب خریدن یه گربه چندان کار سختی نیست. در ظاهر حتی خیلی قشنگتر از گربههای خیابونی هستند. راستش من گربههای خیابونی رو به این خاطر دوست دارم که آزادن و دارن بهای آزادی رو خودشون میدن. قبلا یجا گفته بودم که گربهها صاحاب اصلی خیابونن. نکته دیگه مدل زندگیشونه. چیزی که من ازشون یاد گرفتم جنگه نه پیروزی.
وقتی به آدمای اطرافمون نگاه میکنیم، اغلب آدمایی رو میبینیم که خودشون رو آماده کردن برای رسیدن به پول یا همسر خوب و یا خیلی چیزهای شبیه به این. این چیز بدی نیست. همه دوست داریم آدم ثروتمندی باشیم که روابطش عالیه و همه دوسش دارن و بهش احترام میگذارن. شکل این موضوع وقتی عوض میشه که ما فقط به اون تصویره اکتفا کنیم.
من توی گربه ها تمایل به جنگ رو دیدم. تمایل به موندن. تمایل به کشف. چیزی که مار باید برای خودمون داشته باشیم تا برسیم به اون دنیای قشنگی که انتظارمون رو میکشه.
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.