یکی از بزرگترین حسرتهای زندگی من در دوران کودکی داشتن پازل بود.
از بچگی خیلی اهل داشتن اسباببازی نبودم. از داشتن یه تفنگ یا یه شمشیر به اندازه داشتن پازل به وجد نمیومدم. تنها چیزی هم که نداشتم پازل بود.
اینکه نداشتم به این دلیل نبود که نمیتونستم داشته باشم. هر باری که کسی برام چیزی میخرید یا خودم قرار بود برای خودم اسباببازی بخرم توی الویتم نبود.
بزار با همون ادبیات بچهگانه بگم.
میرفتم بخرم بعد یه عالمه تیله میخریدم.
یا باز یه تفنگ دیگه.
حتی این رو هم دوست داشتم که کاشینهای کوچیک داشته باشم.
وقتی حرف از داشتن پازل بود میگفتم این دفعه میخرم؛ اما بازم نمیخریدم.
این روند ادامه پیدا کرد تا زمانی که یکی ساختم.
زمان ما رسم بود کسی به شهری میرفت یکی از سوغاتیهایی که با خودش میخرید سوهان بود.
ظرف این سوهانها دایرهای شکل بود. منم یه تیکه سنگ بزرگ نما که از یه گوشه نماکاری خونه مونده بود رو شکستم و حسابی خوردش کردم. بعد یکی از این ظرفها رو برداشتم و ادای پازل حل کردن رو در اوردم. سعی کردم تا میتونم خوشگل بچینمش و این شد که یکم حسش برام تداعی شد.
بعد دیدم خیلی دوسش ندارم. با ای حال اولین پازل خودم رو خریدم. وقت حل کردنش دیدم خیلی سخته. هر گوشه رو باید حل کنی تا کمکم کامل شه و به عکسی که روی پازل هست برسم. کمکم بیشتر خوشم اومد. تا حدی که دوست داشتم یه پازل ۵۰۰ و یا ۱۰۰۰ تیکه بخرم.
اما چی شد منی که شروع به حل کردن پازل کردم؛ هم ازش خسته شدم و هم بیشتر باهاش حال کردم؟
الان که نگاه میکنم میبینم اون زمان علاقه به داشتن پازل باعث شد من بیشتر از قبل توی فکر داشتنش باشم. از طرفی شوقی که ایجاد شده بود باعث خلاقیت من شده بود. این خلاقیته باعث کار خلاقانه شد. در نهایت این کار خلاقانه باعث تست کردن کاری شد که فکر میکردم بهش علاقه داشتم.
این چرخه باعث شد زمانی که به پازل اصلی دست زدم بهتر بتونم حسش کنم. بدونم سخته و حسابی هم سخت بود، اما میشه از پسش بر اومد.
این مدل باز توی زندگی من تکرار شد. جایی مثل فروش.
این روند به من یک درس بزرگ داد:
برای اینکه بدونم کاری رو دوست دارم یا نه باید انجامش بدم. این وسط خیلی چیزها سعی در مانع شدن هستند. در عین حال وقتی خلاقیت برای انجام کاری با حتی با مقیاس کم وجود داشته باشد؛ احتمال دید گستردهتر از قبل را فراهم میکند.
خلاصه بگم این نداشتن باعث شد وقتی داشتمش خیلی بهتر ازش استفاده کردم. حالا این بازی خودم باعث شد کیفیت استفاده من بازم بالاتر بره.
هدفم از این نوشته این بود که باز برگردیم به قبل.
به خیلی قبلتر.
به جایی که بچه بودیم و از خلاق بودن نمیترسیدیم.
به جایی که خیلی چیزها رو رها کردیم و یا در سرکوب بزرگی قرار دادیم.
به جایی که برای خودمان و نه دیگران آشناست.
هدفم این بود که به خودمون برگردیم. در این مسیر چیزهای باارزشی رو که دفن کردیم به یاد بیاریم و اگر امکانش باشه باز باهاشون زندگی کنیم.
به نظرم این چیزی هست که ما رو به سمت اصیل بودن میکشونه.
اصیل بودن به این هست که نسخه خودمان باشیم و هر روز در حال بهبود این نسخه باشیم.
در پایان پیشنهاد میکنم شمام مثالی از کودکی خودتون رو پیدا کنید. این باعث ایجاد اتفاقات قشنگ در آینده خواد شد.
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.