تو مسیر برگشت از خونه پدری بودم که با چند نفر دیگه هممسیر شدیم.
تقریبا دو ساعت راه بود که برسیم و زمان خوبی واسه آشنایی با بقیه افراد توی ماشین بود.
۵ نفر ماشین بودیم و در این بین، پیرمرد سالخوردهای بود که حرفاش بدجوری به دلم نشست.
پیرمردی با یه شال دور صورتش. کنارش نشسته بودم و اصلا صحبت نمیکرد. فقط چشاش معلوم بود و وقتی به چشاش نگاه میکردم پختگی خاصی توی نگاهش بود.
هر باری که صحبت میکرد آروم صحبت میکرد و کلام کوتاهی داشت؛ اما صحبتش به دل مینشست.
بیشتر که با هم صحبت کردیم کمکم از خودش گفت.
بنده خدا مشکل گوش پیدا کرده بود. بیشتر که در مورد وضعیت گوشش پرسیدم گفت به دلیل صدای زیاد اینجوری شده. گفتم مگه شغل شما چیه؟ گفت سنگتراشم.
یکم که گذشت، بیشتر در مورد گذشتش گفت. در این باره گفت که از بچگی چجوری کار کردم و چه سختیهایی کشیدم.
جالبترین بخشش این بود که از وضعیت الانش راضی بود.
در ادامه این حرف زدن بود که روندش منو جلب خودش کرد. از بچگی کار تراش سنگ انجام داده بود. در ادامه زندگی به جایی رسیده بود که شروع کرد به سنگکاری. سنگکاریِ زیر پلها تخصص اصلی این مرد بود.
ادامه مسیر زندگی خودش رو وقف یادگرفتن کرده بود. این یادگیری رو جوری عالی انجام داده بود که کمتر کسی میتونست مثلش کار کنه.
از وضعیت مالیش برام گفت و گفت با حقوق ۲ قرون کار کردم و الان اینقدری رو دارم که زیاد نگران آینده نباشم.
گفتم خب چی شد که شما الان راضی هستی و دیگران این همه ناراضی؟
گفت من با خیلیا همراه بودم. توی جمعی که داشتیم همه خسته میشدن. من همه چی خودم رو پای کار گذاشتم.
یکی ازش پرسید چرا به بقیه یاد نمیدی؟ جواب داد جوونا مثل قدیم نیستن.
وقتی که نزدیک به یک ساعت از صحبتمون گذشت و همه گوش میدادیم چی میگفت؛ ازش اجازه گرفتم و حرفاش رو نوشتم.
دیدگاهی که داشت برام خیلی جالب بود. دوست دارم در ادامه براتون به اشتراک بگذارم.
دیدگاهایی که عین قلم روی سنگ، ذهنش رو تراش داده بود.
اول در مورد کار ازش پرسیدم
اونم اینجوی بهش جواب داد:
- ما ساخته شدیم .
- از سنگینی کار نترس.
- ما با کار اخت گرفتیم.
- از اینکه این سنگ بزرگه نترس.
- کاری که تو میکنی رو هیچکس نمیکنه.
- اگه یه سنگ ۳ کیلویی هست زور ۵ کیلو رو بزن.
- سر کار که هستی نگو این سنگ بزرگه، نگو این سخته اون سخته اون فلانه، فقط انجامش بده.
بعد دیدگهای دیگهای که داشت رو گفت:
- غذاهای جدید بدرد نمیخوره. قوه نداره. یه جوون باید غذای خوب بخوره تا خوب کار کنه.
- ما آدما بطنمون یکیه. ریشمون یکیه. دینمون یکیه نباید اینجوری با هم تا کنیم.
- ما برای دینمون بچه میدیم خون میدیم ولی آدابشو نداریم.
- بچهای که تو خونه نشسته مگه میتونه سنگ تکون بده؟
- خواستههای بچههارو نباید راحت براورده کنی.
جملات خودش رو بعد از کلی گله و شکایت از دولت اینجوری تموم کرد:
دولت پدرمونه. باید همرو به یه چشم ببینه
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.