نمیدانم که بعد از خواندن این متن، چه دیدی نسبت به من پیدا میکنید و یا چه فکری در مورد من در شما بهوجود خواهد آمد؛ اما این متن داستان حسی کودانه و دنبالهدار است.
در زندگی شخصی خودم موارد زیادی بودهاند که هزینه زیادی را برای آنها پرداخت نکردم و حسابی به دلم نشستند.
امشب در حال آب خوردن از بطری شیشهای خودم بودم.
بطریای که نه در دارد و نه حتی بدنهای سالم برای نگه داشتن آب برای مدت طولانی.
آخر روی بدنه خودش ترکی بزرگ را حمل میکند که یادگاری آخرین اساسکشی من است.
این بطری هیچچیز درستی ندارد؛ نه هدیهای از طرف کسی و نه یاداور خاطراتی برای من است.
با این همه اما هیچ رغبتی در من وجود ندارد که عوضش کنم. برعکس هر زمتن که خواستم عوضش کنم و بطری جدید بخرم از کرده خود پشیمون شدهام.
به کمی آنطرفتر که نگاه میکنم؛ دقیقا روی طاقچه کوچک و خاک خورده جای تکه چوبی است که طرحی شبیه به عصای جادوگران دارد.
این هم سرنوشتی مانند بطری دراد و هیچ توجیحی برای نگه داشتنش بهجز دوست داشتنی بودنش نیست.
قصه من به اینجا ختم نمیشود و اگر بخواهم گریزی به گذشه بزنم چنین خواهد بود:
قدیمیترین ابزاری رو که بهیاد دارم، تیکههای شیشهای لوستر خونه مامانبزرگم بودند. بنده خدا لوستر طرح الماس داشت و در خیالات بچگی همیشه اونا رو الماس تصور میکردم.
یادمه برای بهدست اوردن چندتا شیشه شبیه به الماس کلی توپ زدم به لوستر.
وقتی فهمیدم ارزشی ندارند و صرفا یک تیکه شیشه بیشتر نیستند؛ اولش خورد توی ذوقم اما بعدا با بودنشون حال کردم.
گذشت و این دایره علاقهمندی من به اشیاء بیشتر شد.
کمکم پول خوردهایی که اغلب افراد در قلک نگاه میدارند، ابزار بازی کودکانه من شده بودند.
نمیدانم این حرف چقدر برای شما میتواند درسست باشد اما انگار چیزهایی هستند که بیدلیل دوستداشتنی هستند. البته اگر عمیقتر نگاه کنیم دلیلی هست و اگر نباشد یک جای کار میلنگد.
با این همه اما مواردی را دوست داریم. برای دوستداشتنی بودن هم نه باید خاص باشند و نه خیلی گران.
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.